در سوگ قاسم آهنین جان
به گزارش بلک بلاگ، محمدباقر کلاهی اهری به دنبال درگذشت قاسم آهنین جان شعری را در پنج بخش به روان او تقدیم کرده است.
محمدباقر کلاهی اهری، شاعر پیشکسوت مشهدی، به دنبال درگذشت قاسم آهنین جان، شاعر پیشکسوت اهوازی، در متنی که در اختیار ایسنا قرار داده نوشته است:
رو به قاسم آهنین جان و تقدیم به روان او
«پنج منزل»
وادی اول
در این تاراج فانی
قلوه سنگی بی آتیه هستم
که آیینه ای را ترکانیده است
بر لبه ی فنا چون که آفتاب من از برج دیگر
سر بزند
تو بیا زبیده
ماهی سیاهت را در تابه و تنور من
با هم بریان کنیم
به زهم نمکدانی که شوری آنرا کِش می روم
از آب غلیظ این خلیج
این جا که پسآب زخم های کهنه را می شورند
باقیمانده ی صدمه هایی را که
به من رسیده است.
با هم از دهن کارون
با هم
رد شدیم
روی پل معلق
از خنده به یک پهلو افتادیم
آب ها به دریا می رفتند
دریا به آسمان.
وادی دوم
در کنج کنام سبز
به اهواز کهن سلام برسان
به آیین آن رود
به آن گوداب
با هم آمدیم
به انحنای جدول های مضمحل
نگاه می کردیم
به شُکوه روزی که در عطاردِ نخل ها غروب می کند
در شب سیاهِ یک بوم
آن جا که سیاهی بر شاخه ها می غنود
تو درباره ی من که حرف می زدی
حرف خودت را خوب می فهمیدی
تو فریدونی ورجاوند بودی
که غم هایت از آنِ تو بود
و شادیِ بی مرزت
از آنِ تو بود
و شب سیاهی را که با هم
به سمت هتل می رفتیم
من زیر آب ولرم اهواز می ایستادم
در تنهایی اتاقم
دوش می گرفتم
به حرف هایی که می گفتیم
می خندیدم
من مثل همیشه دیوانه بودم
و این تقدیر بدی نبود.
وادی سوم
اردیبهشت مثل گل می خندد
و سرش را برمی گرداند
مثل یک خروس
تو با آتیه ای که رازها را بر خود می گشاید
به راه خود ادامه می دهی
دهل ات را به سالَک سیاه شب می کوبی
مژه ات را به آتش تنور می سوزانی
ساربان ات را مرخص می کنی
شترها را در بیابون وِل می کنی
شترها خدایی دارند
بوته های خار خدایی دارند
دخترهایی که می خندند
و رنج هایی که به آنها مثل پنیر
طعم می دهد
مثل نمک به آنها مزه ای می دهد
مثل چربیِ شیر شتر
در آنها به تحلیل می رود
مثل روده ی اسبی که آن را
زیاد تازانده اند
دزدها اسب ها را
می دزدند
ستاره ها از اسب ها قدیمی ترند.
وادی چهارم
مینا که سن و سالش هنوز کم است
نمی تواند خوب حرف بزند
هنوز فکر لیلا به سرش رسوخ نیافته است
هنوز کم مانده که بوی دارچین را یاد بگیرد
تو غروب ها چوب دارچین را دم می کردی
روی مهتابی کوچکت
چنتا صفحه را به نوبت روی گرامافون می گذاشتی
عزیز توی ماهی تابه کوکوی سبزی می پزه
من سالهای ساله که ناخنام رو می جوم
کُلاله ی ناخنام رو توی حیاط تُف می کنم
گربه ای که فکر من رو خونده می گه
ای حسود
دختری در ایل بختیاری بود
یک تیر به کلاه من زد
یک تیر به آسمون
وادی پنجم
تو گذشته ای هستی که به زمان حال رسیدی لیلا
و با شتر زردت از کنار پتوی من رد شدی
مثل عکسی در مجله ی فیلم
تند تند راه می روی
در هر ثانیه ۱۸ فریم
در هر فریم هزارتا فیگور
در هر فیگور هزارتا فوتون نور
که تو را تشکیل می دهند
من برادران لومیر را
خیلی تقدیس می کنم
چون که فکر کردن من خیلی توفیر پیدا کرده
پس از تماشای نمایی در فیلم
مرگ در ونیز
دریا ساکنه
فکری ربوبی
به صورت یک صنم تصویر پیدا کرده
جهان تصوری ناپایداره
ولی از دنیایی بی گزند.
منبع: blackblog.ir
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب