اشعار عاشورایی-۲؛

شب و روز دوم روضه ورود به کربلا

شب و روز دوم روضه ورود به کربلا

بلک بلاگ: دهه محرم روزهای یکم تا دهم ماه محرم، ایام سوگواری شهادت امام حسین(ع) و شهدای دشت کربلاست و هر روز به صورت نمادین به بخشی از قیام عاشورا ونهضت حسینی اختصاص یافته است.



به گزارش بلک بلاگ به نقل از مهر، همزمان با فرارسیدن ماه محرم، ایام سوگواری سید و سالار شهیدان و شهدای دشت کربلا، هر روز اشعار عاشورایی را تقدیم می نمائیم. روضه ورود به کربلا، همچون روضه های در ارتباط با عزاداری برای امام حسین (ع) است که در شب و روز دوم دهه اول محرم خوانده می شود.
شب و روز دوم؛ ورود به کربلا:
کاروانی پر از نسیم سحر
کاروانی ز خویش کرده سفر

در قیام، آیه های مصحف صبح
در سجود، آینه برای سحر

همه در دشت تازه تر از گل
همه در باغ، میوه ی نوبر

پدران از تبار ابراهیم
مادران از قبیله هاجر

آری از دودمان ابراهیم
کعبه دل، بت شکن، به دوش تبر

هر یکی در مقام خود ساقی
هر یکی درمرام خود ساغر

در دل و جان کاروان اینک
می تپد این نهیب، این باور:

نکند شوکران شود معروف
نکند نردبان شود منکر

مرحبا بر سلاله کوثر
هان فصل لربک وانحر

در نزولش زمنبر ناقه
خطبه خوان حماسه آن، خواهر

شد عصا شانه علی اکبر
پای عباس پله منبر

تا نباشد ز بیم آشفته
خواب آرام چند تا دختر

پای عباس می شد بالش
دشت احساس می شود بستر

سرزمین، سرزمین گل ها بود
پهنه عشق بود و پهناور

ناگهان در هجوم باد فراق
کنده شد برگه هایی از دفتر

کاش دستان باد می شد خشک
کاش می شد گلوی گل ها تر

نکند علقمه، عمو را کشت
که پدر می رود خمیده کمر

کیست مردی که می رود میدان
که ندارد به جز خودش لشکر

و زنی روی تل برای نبی
صحنه را می شود گزارشگر

که بیا جای بوسه های شما
شده سرشار بوسه خنجر

می برند از تن حسین تو جان
می برند از تن حسین تو سر

آیه های کتاب آغوشت
دارد از فوج زخم زیر و زبر

آن طرف صحنه شگفتی هست
نه! بسی صحنه هست شرم آور

رفته از پای دختری خلخال
رفته از دست مردی انگشتر

می رود کاروان به کوفه و شام
می کند سمت قتلگاه گذر

می رود کاروان، ولی خالی است
جای عباس و قاسم و اکبر

آخر داستان، ولی این نیست
مانده آخر خوب قصه اگر ….
جواد محمدزمانی
گلهای خاندان به گلزار می رسند
موعودیان به موعد دیدار می رسند

اینجا زمان وصل چه نزدیک حس شود
دلدادگان وصل به دلدار می رسند

این حاجیان که نیمه شب از کعبه آمدند
آخر همه به کوچه و بازار می رسند

این کاروان به قافله سالاریِ حسین
دارند با امیر و علمدار می رسند

گاهی دم از شریعه و گودال می زنند
گاهی به تلّ خاکی و هموار می رسند

ناگاه با برادر خود گفت خواهری
این نخل ها به دیده‌ی من تار می رسند

این باغ های کوفه چرا نیزه داده اند
این میوه ها چه زود سرِ بار می رسند

یک دختر جلیله به بابا خطاب کرد
این نامه ها که از در و دیوار می رسند

آن هیجده هزار نفر که نوشته اند
آقا بیا، کجا به تو ای یار می رسند

یک مادری به نغمه لالایی اش سرود
حتماً به داد کودک گهوار می رسند

ناگه سه ساله بر سرِ دوش عمو گریست
این خارها به پای من انگار می رسند

حالا حسین یک یکشان را جواب داد
اینجا به هم حقایق و اسرار می رسند

اینجا زمین قاضریه، دشت کربلاست
جایی که تیرهای هدف دار می رسند

اینجا به غیر نیزه تعارف نمی کنند
از شام و کوفه لشگر جرار می رسند

سر نیزه ها به پیکر من بوسه می زنند
شمشیرهای تشنه و قدار می رسند

ذبح عظیم پیش تماشای زینب است
شمر و سنان به قهقهه این دفعه می رسند

حلق علی و قلب من و سینة یتیم
این نقطه ها به حرمله انگار می رسند

اینجا ترحمی به یتیمان نمی شود
زیور فروش های تبه کار می رسند

سرهایتان به سنگ، همه آشنا شود
بس هدیه ها که از در و دیوار می رسند

جمعی برای بردن خلخال و گوشوار
جمعی برای غارت گهوار می رسند

محمود ژولیده

سایه ات تا روز محشر بر سر من مستدام
بهجة قلبی علیک دائماً منی السلام

قرص قرص است از کنارت بودنم دیگر دلم
تکیه گاه شانه های خسته ام در هر مقام

پابه پایت آمدم یک عمر همدل همنفس
پابه پایت آمدم هرجاکه رفتی گام گام

باتو این پنجاه سال احساس عزت داشتم
با تو در محمل نشستم در کمال احترام

با تو تا اینجا رسیدم بی غم و بی دردسر
با تو میگویند از امنیتِ من خاص و عام

اسم اینجا را که گفتی سینه ام آتش گرفت
شعله ور شد خاطرم از غصه های ناتمام

نخل می بی نم؟!و یا این که سپاه آورده اند
سرنوشت ما چه خواهد شد اخا ماذا الختام؟

با تو دارم سایه‌ی سر با ابالفضلت رکاب
بی تو وای از ناقه‌ی بی محمل و اشک مدام

با تو دور خیمه‌ی اهل حرم آرامش است
بی تو وای از آتش افتاده بر جان خیام

با تو هرصبح آفتاب اول سلامم می کند
بی تو زینب می رود بی پوشیه بازار شام

با علی اکبر عصای دست پیری داشتم
بی علی اکبر من و باران سنگ از روی بام

با تو دست هیچکس حتی به سمت من نرفت
بی تو ما را می برند اشرار تا بزم حرام


سید پوریا هاشمی

امروز محرمان حرم سایه ی سرم
شام دهم زمان نفس های آخرم

امروز بین حلقه شیران هاشمی
شام دهم به حلقه زنجیر پیکرم

امروز دخترک سر دوش عمو ولی
شام دهم به گریه که عمه گل سرم

امروز گرد چادرش را تکانده ای
شام دهم به خون تو آغشته معجرم

امروز مانده ای که قرارم شوی ولی
شام دهم به نیزه نمانی برادرم

امروز تکه خار ز پایم در آوری
شام دهم زجسم تونیزه در آورم

امروز دختران تو در خیمه ها ولی
شام دهم در آتش خیمه من و خودم

امروز هرچه دلش خواست ساربان گرفت
شام دهم کنار تو انگشتر آورم

حسن لطفی

دشت غم، دشت عطش، دشت بلایی کربلا
سینه سوز و جانگداز و غم فزایی کربلا

جمعی از خوبان عالم را هدایت بر سر است
باز کن در دل برای عشق جایی کربلا

زود باشد کاروان در کوی تو منزل کند
میزبان حضرت خون خدایی کربلا

خیمه های عاشقان بر پا شود در خاک تو
تو به حج عشق تصویر منایی کربلا

تو غریبه نیستی با آستان اهل بیت
آشنای زاده ی خیرالورایی کربلا

طور سینایی، کنی موسای عمرانی طلب
خضر امکانی پی آب بقایی کربلا

کعبه ی آل رسولی، ثانی بیت الحرام
بعثت پاک حسینی را حرایی کربلا

آیه ی عشقی ولی هیچگاه نمی شد باورت
افکنی بین دو عاشق را جدایی کربلا

آه از آن روزی که زینب غرق خون بیند تو را
که هم آغوش تن اهل ولایی کربلا

روز عاشورا که باغ فاطمه پرپر شود
همنوا با زینبش نغمه سرایی کربلا

آن زمان که دست عباس از بدن گردد جدا
میزبان مقدم خیرالنسایی کربلا

عصر عاشورا که آید قتلگاهت دیدنی است
عشق با خون می کند جلوه نمایی کربلا

کاش می گفتی که گلچین لاله را پرپر مکن
وای زین نامردمی و بی حیایی کربلا

میهمان را با لب عطشان چه قومی می کشند؟
وای از این کوفه و این بی وفایی کربلا

ای زمین، ای ارض اقدس، ای حریم کبریا
تا ابد با آل زهرا همنوایی کربلا

سید محمد میر هاشمی
تشنگان قبیله ی زهرا
قبضه کردند دشت و صحرا را
می روند عاشقانه سر بر کف
تا بنوشند شهد عاشورا

بی سر و دستهای باده به دست
راهیان غیور جاده به دست
حاملان پیام کرب و بلا
همه قرآنِ دل گشاده به دست

چه جوانهای پاک و زیبایی
چقدر سروهای رعنایی
دلربایانِ دل زکف داده
چقدر دل - جقدر دریایی

جاده ها زیرپایشان محکم
وطنین صدایشان محکم
قلبشان ازگُل اجابت پُر
اعتقاد دعایشان محکم

شده در سینه ها نفس ها حبس
بانگ ها ناله ها جرس ها حبس
همه آماده عروج عشق
بال و پرهای در قفس ها حبس

شدنی گشته ناممکن ها
از جلا و صفای باطن ها
بعد ا… - شد علی اکبر
اشهد اول مؤذن ها

عالمی را به گریه آشفتند
دیده شد روی خاک می افتند
قبله دیدند کربلا را بعد
وحده لاشریک له گفتند

بهترینهای تیره های عرب
فی المثل حضرت امیر ادب
با صلابت گرفته آوردند
دست علیا مخدره زینب

دید وافتاد با چنان حالی
یاد آن خواب و یاد تبخالی
که بجامانده بود یک شب از
چشم خیره به سمت گودالی

که عطش بین آن توقف داشت
که پر از گرگ بود و یوسف داشت
که تنی دست و پازنان می سوخت
قاتلی با سری تعارف داشت

یادش افتاد بچه شیری را
مشک و آب بخورنمیری را
یادش افتاد تیغ و تیر و کمان
رویش نیزه از کویری را

یادش افتاد شد خسوف وکسوف
آتش افتاد برتمام حروف
همه گوشواره ها گم شد
بسکه سیلی شنید گوش لهوف

یادش افتاد دختری سرلخت
باکسی روی نیزه می شد اخت
باکسی که کسی دگر یک شب
باسرش در تنور، نان می پخت

یادش افتاد افت و خیزش را
همه خواب، ریز ریزش را
که کسی با جسارتش می خواست
ببرد با خودش کنیزش را

مانده بود این زمین تیره کجاست؟
که شنید این صدای خون خداست
دست برروی شانه اش زد و گفت
کربلایی که گفته ام اینجاست

رضا دین پرور

افتاده راه قافله ی آبشارها
بر سرزمین فاصله ها، شوره زارها

افتاده راهشان به زمینی که سال ها
مانده است تشنه بر قدم چشمه سارها

باید که فیض آب نصیب زمین شود
تاشاخه های خشک بگیرند بارها

دستان مستجاب همین خانواده را
این خاک دیده است نه یک مرتبه، بارها

این خاک دیده است که دارا شدند از
دریای فیضشان همه، حتی ندارها

این خاک دیده است که دریا رسید و بعد
عزت گرفت کرببلا در دیارها

دست زلال حضرت دریا اگر نبود
پوشانده بود آینه ها را غبارها

ما بهتر از قبیله ی دریا ندیده ایم
قربانشان شود همه ایل و تبارها

اما شکست حرمت دریا در این زمین
اما گرفت قلب زمان از هوارها

این خاک شاهد است به جای زلال آب
افتاد در مراتع گندم شرارها

این خاک دیده است که نی ها مکیده اند
از پاره های حنجره آب انارها

این خاک دیده است که از برگ لاله ها
غارت شدند لاله و هم گوشوارها

شد نبش قبر غنچه ی در پشت خیمه ها
شد روبه راه کارهمه نیزه دارها

پا مال شد مسیر نفس های تشنه ای
با نعل های تازه ی مرکب سوارها

روئید لاله ها به سر نیزه های سرخ
مانده است در زمین تن بی جان یارها

... وقت عبور فصل زمستان رسیده است
وقت شکوفه دادن در اقتدارها

با اقتدار، مرگ شروعی باردیگر است
پس جستجو کنید مرا در بهارها

حمید امینی

در کربلا چو قافله ی غم گشود بار
از غم هزار قافله آمد در آن دیار

نیلی شد از عزا رخ گلگون اهل بیت
رویش سپید باد سپهر سیاهکار

لشکر همی رسید گروه از پی گروه
دشمن همی ستاد قطار از پی قطار

شاه حجاز راز وفا کس نشد معین
میر عراق را ز جفا کس نگشت یار

استاد بهر خواری یک شه هزار خیل
آماده بهر کشتن یک تن دو صد هزار

از مویه رفت از دل اهل حرم شکیب
از گریه رفت از تن آل نبی قرار

آن دم که راه آب بر آن فرقه بست خصم
آفاق پر شرر شد و افلاک پر شرار

لب تشنه مانده آل نبی وز برای شأن
آبی نبود جز دم شمشیر آبدار
میرزا یحیی مدرس اصفهانی

این زمین میقات مردان خداست
خواهرم این سرزمین کربلاست

عشق اینجا یکه تازی می کند
در دو عالم سر فرازی می کند

شط خون از تیغ جاری می شود
دشت از خون ابیاری می شود

تا در اینجا طبل میدان می زنند
عاشقان قید سرو جان می زنند

می شود اینجا همه سرها جدا
می رود سرها به روی نیزه ها

این زمین که سجده گاه حیدر است
از تمام خاک عالم برتر است

عشق اینجا حرف اخر می زند
بر سر هر خیمه ای پر می زند

تیغ و سرها عشق بازی می کنند
قلب ها با تیر بازی می کنند

یاد از این دشت ادم کرده است
یاد ان با ناله و غم کرده است

کربلا میدان عشق و ازمون
کربلا یعنی شنا در شط خون

اصغر اینجا حرف اکبر می زند
در سجود عشق پرپر می زند

عاشقان بر مرگ عادت می کنند
تشنه لب غسل شهادت می کنند

چون به میدان رو علی اکبر زند
در میان خیمه ها محشر کند

اشک ها بر دیده ها بندند راه
مات و حیران حرم گردون و ماه

کیست تا جام بلا را سر کشد
تا به اوج عشق بال و پرکشد

حمید کریمیآفتاب باردیگر ای پیداست
روی دوشش ستاره ای پیداست

مشک بر روی شانه‌ی عباس
لب دریا کناره ای پیداست

این طرف غیر خار در دستی
وایِ من سنگ خاره ای پیداست

آن طرف حنجری عطش آلود
در پسِ گاهواره ای پیداست

این طرف با سه شعبه های خودش
روی اسبی سواره ای پیداست

آه از توی گودی گودال
سر دارالاماره ای پیداست

اگر این نیزه ها اجازه دهند
بدن پاره پاره ای پیداست

خاک این دشت سربلند شده
روی پایش اگر بلند شده

کاروانی ز دور می آید
آه از هر جگر بلند شده

چهره‌ی ماهتاب این لشکر
روی دست قمر بلند شده

به قد و قامت علی اکبر
چشم نیزه نظربلند شده

وای تیر سه شعبه ای انگار
روی پاهای پر بلند شده

روی زانو نشسته حرمله و
روی دستی پسر بلند شده

سمت هرکس حسین در نقشی
گه عمو گه پدر بلند شده

این خمیده سه ساله کیست مگر
مادر از پشت در بلند شده

نجمه گوید که قد قاسم من
از چه اینقدر بلند شده

روی دست تو اکبر از پا؟ نه
از میان کمر بلند شدهگل به وقت گلاب نزدیک است
لحظه اضطراب نزدیک است

لحظه ای که عمو به خود می اظهار داشت:
مشک بردار آب نزدیک است

بی گمان بین آب و شش ماهه
لحظه انتخاب نزدیک است

لحظه رو گرفتن ارباب
از نگاه رباب نزدیک است

آه خفاش های بی مقدار!
کشتن آفتاب نزدیک است

لحظه های کشیدن دست و
روسری و نقاب نزدیک استمهدی رحیمی



منبع:

1400/05/19
14:13:36
0.0 / 5
890
تگهای خبر: داستان , رمان , سفر , كتاب
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۲ بعلاوه ۳